Azərbaycan-Traxtor
به زبان سرخم خنديدي - انقلابه سبزت را به نظاره نشستم - در مرگ درياچه ام سکوت مکن - تا به وداع خليجت نخندم

تشخیص جنسیت مگس ها

خانمی به آشپز خانه رفت و دید همسرش با یک مگس کش بدست اینطرف و آنطرف میچرخد.
پرسید : چکار میکنی؟
همسرش پاسخ داد : مگس شکار میکنم!
آه چند تا کشته ای؟
آره، سه مذکر و دو مونث!!
همسرش با تحیر پرسید : چگونه تشخیص جنسیت آنها را دادی؟
شوهرش گفت : سه تاشان روی شیشه خالی آبجو بودند و دو تا روی تلفن !!

  • نوشته : AYHAN
  • تاريخ: چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:تشخیص جنسیت مگس ها,
  • ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم

    ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.
    ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.
    او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم.
    او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم.
    و هردو به یک شهر می رفتیم
    و هردو به یک میهمان سرای.
    به راستی که ما برای هم بودیم
    و برای هم آمده بودیم.
    ******
    شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد
    هر دو به چایخانه رفتیم
    و در مقابل هم نشستیم.
    به هم نگریستیم
    و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم
    و نا آشنای با همه کس.
    او را خواندم که با من چای بنوشد
    و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.
    نشستیم و چای نوشیدیم
    و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.
    و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و
    چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟
    و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار
    پوست روباه با خود آورده است.
    و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود
    آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.
    و باز گفتیم و باز شنیدیم.
    تا پاسی از آن تیره شب گذشت.
    ومن، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.
    ******
    روز دیگر من سراسر شهر را گشتم
    و از هزار کس شراب خواستم
    و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست.
    به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.
    سر در میان دو دست گرفتم
    و گریستم.
    بیگانه ی مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر
    و در دبدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم.
    چای خوردیم و هیچ نگفتیم
    و خویشتن خویش را
    در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.
    ******
    ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب
    ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.
    و اندوهی گران به بار آوردیم.
    من به مشرق مقدس بازگشتم
    و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

    به راستی که ما برای هم آمده بودیم،
    و ندانستیم

  • نوشته : AYHAN
  • تاريخ: چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم,
  • روز بارانی

    اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
    غافلگیر شدیم
    چتر نداشتیم
    خندیدیم
    دویدیم
    به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.
    دومین روز بارانی چطور؟
    پیش بینی اش کرده بودی
    چتر آورده بودی
    من غافلگیر شدم
    سعی میکردی من خیس نشوم
    شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
    سومین روز چطور؟
    گفتی سرت درد میکنه
    حوصله نداشتی سرما بخوری
    چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
    و شانه راست من کاملا خیس شد
    .
    .
    .
    و چند روز پیش را چطور؟
    به خاطر داری؟
    با یک چتر اضافه اومدی
    مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم.
    فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو!

  • نوشته : AYHAN
  • تاريخ: سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:روز بارانی,عاشقانه,مطلب عاشقانه,,
  • داستان عجیب قدردانی

    این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.
    یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

    رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟
    جوان پاسخ داد: هیچ.

    رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟
    جوان پاسخ داد: پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

    رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟
    جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

    رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد. جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
    رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

    جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.

    رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،و سپس فردا صبح پیش من بیایید.
    جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است. وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

    مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

    این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

    بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست. آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند. صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

    رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:
     آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

    جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.
    رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

    جوان گفت:
    1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
    2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
    3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

    رئیس شرکت گفت: این کسی است که دنبالش می گشتم که مدیرم شود. می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.

  • نوشته : AYHAN
  • تاريخ: جمعه 6 خرداد 1390برچسب:داستان عجیب قدردانی,داستان كوتاه,داستانك,داستان قدرداني,
  • امــیــد

    روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگي ام را !
    به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آيا مي تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟
    و جواب او مرا شگفت زده كرد.
    او گفت :آيادرخت سرخس و بامبو را مي بيني؟
    پاسخ دادم :بلي.
    فرمود : هنگامي كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبي ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذاي كافي دادم. دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد كردند و زيبايي خيره كننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود . من بامبوها را رها نكردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي كه بامبو را قوي مي ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي كردن د.
    خداوند در ادامه فرمود: آيا مي داني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با سختيها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم مي ساختي . من در تمامي اين مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم .
    هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن و بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك مي كنن د. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي كني و قد مي كشي!
    از او پرسيدم : من چقدر قد مي كشم.
    در پاسخ از من پرسيد : بامبو چقدر رشد مي كند؟
    جواب دادم : هر چقدر كه بتواند .
    گفت : تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي ، هر اندازه كه بتواني .

  • نوشته : AYHAN
  • تاريخ: پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:اميد,

  • traxtoor

    AYHAN

    traxtoor

    http://traxtoor.loxblog.com

    Azərbaycan-Traxtor

    تشخیص جنسیت مگس ها

    Azərbaycan-Traxtor

    خوشبختي داشتن دوست داشتني ها نيست. خوشبختي دوست داشتن داشتني ها است. وبلاگ رسمي تراكتور سازي تبريز

    Azərbaycan-Traxtor

    صفحه قبل 1 صفحه بعد

    وبلاگicon